زندگی ها و عمر ها که شب یلدایی نیس

روزگار باهم بودن هم یلدایی نیست 

پس چرا آدما خیال میکنن قد یلدا کنار هم هستن

چرا خیلی از خوشی هارو به هم حرام میکنن 

چرا آدمات اینجورن خدا جون 

واقعا این چه موجوداتیه که ساختی 

بهم میگه باید تمایلات نفسانی رو مدیریت کنی 

من نمیدونم اول زندگیه چه مدریتیه حالا 

یعنی آدما اون همه سگ دو میزنن که بهم برسن 

که مدیریت کنن 

اصلا این چه دینو ایمانیه خدایا 

این چه مسلمون بودنیه آخه 

من اگه قرار بود مدریت کنم که همون مجرد میموندم 

والا چه کاریه حالا 

بشینم تو چهار دیواری و مدیریت کنم 

این همه ظلم میکنه بهم بعد من چیکار میکنم 

بعد چن سوایی وقتی اون دلش میخواد با جونو دل 

همراهیش میکنم 

من نمیدونم خدا دیوار کوتاه تر از زن پیدا نکرده 

زن باید همیشه حاضر آماده باشه بعد مرد.

چه شب یلداییه امشب واقعا.‌‌

چه یلداییه تو دل من .

 


برای سومین بار فیلم شام آخر رو 

دیدم 

"من عاشق شدم 

عشق زمینی 

عشق آدمیزاد به آدمیزاد"

پدره پسره به خانومه گف ۲۶ سال 

اونجوری زندگی کردی حالا ۱۰ سال 

عاشقانه زندگی کن 

"عشق" واژه ی گمشده ی این روزگار ما 

روزگاری که روز و شب هاش 

فقط زل میزنیم به یه صفحه ی بی روح 

روزشو شب میکنیم 

شبشو صبح 

ده سال پیشکش من به همون پنج سالشم 

قانعم که روحم مملو از عشق بشه

شبیه تصور های نوجوونیم

آغوش های ممتد 

بوسه های طولانی 

عشق بازی های تموم نشدنی 

طوری که روحم به آرامش برسه 

از این همه تلاطم بیفتم و 

کنار یه ساحلی آروم بگیرم 

و امشب برای چندمین بار 

پس زده شدن رو تحربه کردم 

و حاصلش شد غلطیدن دوباره اشک رو گونه هام

 

 


استحمام میکنی

لباس چسبناک میپوشی که

فقط نیمه نیمی از بدنت را پوشانده

با بوی خوش که میزنی 

و آرایش ملایمی که میکنی 

هوس را بیدار میکنی 

به گمانت پر شور ترین حال را تجربه خواهی کرد 

تخت آماده ی هم آغوشی شبانه و طولانیست

به سراغش میروی با بوسه و لمس بدنش شدوع میکنی

جوابی نمیگیری 

عریانی های بدنت را طنازانه به بدنش میکشی 

و باز جوابی نمیگیری 

دستانت را حلقه میکنی به دورش 

نفس های تند  شهوت بارت را مهمان گوشش میکنی 

ولی باز جوابی نمیگیری و ناامیدانه پشت میکنی 

و سعی میکنی بخوابی 

ولی مگر خواب می آید 

مگه روحت آرام میشود 

مگر غرور له شده ات میگذارد 

مگر شهوت حلال سرکوب شده ات امان میدهد 

که بخوابی 

فقط فکر و خیال است که روانه ی ذهنت میشود 

و یک شب دیگر را همانند۲۱۷ شب پیشین

باکره سپری میکنی.

 


وقتی پنج سالم بود پدرم 

مارو تنها گذاشت و رفت به یه شهر دیگه

برا کار کردن سالی یبار میومد 

ضربه ی روحی بزرگی بود 

تو اوج وابستگی یه دختر به پدرش یهو جاشو 

خالی ببینه

تو همین زمان های بچگی و کمبود عاطفه بود که

یکی از پسرای فامیلو دیدم 

از فامیلای مادری بود 

از شوخ طبعیش و توجهش به من خوشم اومد 

و تودلم نگهش داشتم 

گهگداری میدیدمشو تو دلم قربون صدقش میرفتم

تا اینکه یه روز خبر ازدواجشو با دختر خالش شنیدم

از طرفی خوش حال بودم که ازدواج کرده و از طرفی هم

از شنیدن حرف مادر، مادر بزرگم که گفته بود 

منو برا اون پسره انتخاب کرده بود تاراحت شدم 

تو دلم میگفتم خو نمیشد یه کم زودتر بگی .

تا اینکه گذشت هشت سال بعد باز یهو 

خبر طلاقشو شنیدم 

دیگه طاقت نیاوردم تو فضای مجازی هر چی تو دلم بود 

از خاطرات بچگی و حس بچگی براش توشتم 

اونم خیلی تعجب کرد 

اما حالا دیگه من متاهل بودم 

براش دختر عمومو انتخاب کردم 

خودمم واسطه شدم که بیان جفتشون خونه من و همو ببینن

تو تمام لحظاتی که حرف میزدن تو دلم آشوب بود

جالبش اینجا بود که بهم گف همیشه به چشم یه دختر بچه

بهم نگاه کرده نه همسفر زندگی 

ولی الان همون دختر بچه داشت براش زن میگرفت.

با تموم وجودم براشون آرزوی خوشبختی کردم 

 


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است


یه زمانی عاشق این شعر شهریار بودم

ســـن یاریمین قاصدی سـن

ایلن ســنه چــــای دئمیشم

خـــیالینی گــــوندریب دیــــر

بسکی من آخ ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام

مــن سنه لای ، لای دئمیشم

ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه

اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم

هــر کـــس سنه اولدوز دییه

اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم

سننن ســـورا ، حــــیاته من

شـیرین دئسه ، زای دئمیشم

هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب

ســن گـــوزه له پای دئمیشم

سنین گـــون تــک باتماغیوی

آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم

اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم

ســـابق قیشا ، یای دئمیشم

گــاه تــوییوی یاده ســــالیب

من ده لی ، نای نای دئمیشم

ســونــــرا گئنه یاســه باتیب

آغــــلاری های های دئمیشم

عمـــره ســورن من قره گون

آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم

اولا با جملات عاشقانه ی این شعر کیف میکروم

الان حالو روزم شده آخراش

عمره سورن من قره گون 

آخ دمیشم وای دمیشم 

یه زمانی یه کسی با صدای دورگش 

اینو در حالت مستی برام خوند 

اون به سلامتی معشوقش می سر کشید 

و خوند 

من در تصور یه معشوق مستی اش را نوش نوش گفتم

و الان بهد از سال ها امشب همصحبت شدیم 

از معشوقه اش گف که رهاش کرده 

باز می به دستو سیگار به لب شده بود 

با دز بیشتر از قبل 

و من یکم از درد های خودم گفتم 

مرهمی گف قبول نکردم 

و این روزگار همچنان در حال گذره 

گاهی بد 

گاهی بد بد 

گاهی بد بد بد .


حجم اتاق دوازده متری زمان مجردیم

الان شده هشتادو چهار متر 

حجم تنهایی مجردیم 

الان شده مکعب به توان بی نهایت

و من سونیای ۲۵ ساله 

بانوی سهند ستایش شده ی یوسف

بی قرار تر و بی تاب تر از دیرین 

در تاریک ترین اتمسفر زمین 

دلم را با کلمات سرد این کیبورد بی روح 

و در فضای بی کران مجازی 

خالی میکنم 

سال های سال هم که بگذرد

باز همین کلمات را تکرار خواهم کرد 

شاید مادری شوم در سال های دور 

و شاید مادربزرگی.

اما هنوز دخترک بیست ساله ای هستم 

که گوشش به نوازش های یوسفش گرم بود 

و تلاش میکرد ناز حرف زدنش را 

عشوه ی خندیدنش را زیاد تر کند 

تا یوسفش طنازانه برقصاند 

احساسات دخترانه اش را 

خاطراتی به سان خواب رنگی شیرین 

که آدمی فقط یکبار تجربه اش میکند 

روح من یاد گرفت از فرسنگ ها فاصله 

به کسی که ندیده بودش دل ببندد و عاشقی کند 

واقعا آدمی با خاطره زنده است و زندگی میکند 

خیلی چموشی کردم تا به تله نیفتم 

ولی موشی که مست بوی پنیر است محال است 

وسوسه نشود 

وسوسه ی عشق پر شورش شدم و آخر به دام افتادم

نمیدانم گفتن این حرفا وقتی در تاهل دیگری هستی 

درست است یا خیر 

ولی هر چه که بود هوس نبود 

حس ترد عشق بود و بس 

مثل طعم ملس انار

شیرینی اش در دلم ماند 

و ترشی اش خاطره شد 

اناری که دانه هایش به مرور زمان در دلم نظم گرفت

کاش بودن در کنارش هم به آسانی چیدن انار از درخت باشد.

 

 


یک میل شدیدی به عسل دارم من پنهان نبود از تو، عمل دارم من باور بنما که بی تو من میمیرم کمبود بغل، بغل، بغل دارم من تنها شده ام.! غزل برایم بفرست از عطر تنت بغل برایم بفرست.! کامم همه از دوری تو تلخ شده از کنج لبت عسل برایم بفرست.! چون وقت نماز، سجده گاهم بغل است گویند، که دین و مذهبم مبتذل است بگذار، در آغوش تو مومن بشوم بوسیدن لبهای تو "خیر العمل" است. از کنج لبت دلم عسل می خواهد یک بوسه و بعد از آن بغل می خواهد! آنقدر به من وعده نده.! حرف نزن!!
از تشنگان بپرس فقط .قدر آب را از چشمهای آب ندیده ، سراب را ! از قلبهای منجمد زیر رو شده گاهی بپرس معنی یک انقلاب را از شاخه های یخ زده هم گاه می شود پرسید لذت نگه آفتاب را‌‌ . گاهی بپرس از منو عشقی که در دلم حتی گرفته لذت یک وعده خواب را از قلب من حکایت آنچه کشیده است دیوانه گاه میزند حرف حساب را!!! انگار از ازل که خدا عشق آفرید پیوند داده اند دل و اضطراب را من با نگاه ! پشت تو.تو بی خیال من.
خلوتم را با کسی شریک شده ام شاید یوسف گم شده ام باشد. با حرف های بی سر و تهم ناراحتش کردم اما ته ته دلم را که بخواند میفهمد همه ی اون حرفا از ترس بود یک دختر هر چقدر هم که قوی باشد باز ترس "از دست دادن" در وجودش هست در کودکی ترس از دست دادن عروسک هایش و در بزرگسالی ترس از دست دادن عشق زندگی اش و این ترس ها روز به روز برگ تر و ریشه دار تر میشن تا جایی که وقتی جرعه نوش آرامشی پیدا کرد حتی در حد صدا و غزل که شور شعفش را بر انگیخت باز ترس از دست دادن این
تو دوران مجردی یه کلیپ دیدم از دکتر انوشه که میگف زنه نصفه شب پا میشه میبینه مردش کنارش خوابیده و داره خرناس میکشه میگف زنه یه نگا به خودش میکنه یه نگا به مرده میگه خدایا این چه زندگیه من دارم اون همه عشق و عاشقیا تهش این بود اون همه قرار گذاشتنو و منت کشیدنا آخرش این بود اون موقع خندیدم به اون سخنرانیش اما الان به عینه شاهدم کنارم به مردی نشسته که برا همه چی وقت داره برا کارش و اضافه کارش خونه مادرش مسجدش هیئتش ش قرآنش زیارت عاشوراش اما به من که میرسه
زندگی ها و عمر ها که شب یلدایی نیس روزگار باهم بودن هم یلدایی نیست پس چرا آدما خیال میکنن قد یلدا کنار هم هستن چرا خیلی از خوشی هارو به هم حرام میکنن چرا آدمات اینجورن خدا جون واقعا این چه موجوداتیه که ساختی بهم میگه باید تمایلات نفسانی رو مدیریت کنی من نمیدونم اول زندگیه چه مدریتیه حالا یعنی آدما اون همه سگ دو میزنن که بهم برسن که مدیریت کنن اصلا این چه دینو ایمانیه خدایا این چه مسلمون بودنیه آخه من اگه قرار بود مدریت کنم که همون مجرد میموندم والا چه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طب سنتی تسلیم او Death Hack موزیک 010101 پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان مدیریت پروژه های ساختمانی